روزی محمد رضا پهلوی در محوطهی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟
سرباز دستپاچه جواب داد قربان! من را افسرگارد این جا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم! لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت: قربان افسر قبلی نقشهی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده، من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر محمد رضا شاه پهلوی او را صدا زد و گفت من علت را میدانم، زمانی که تو 3 سالت بود، این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت رضا شاه پهلوی به افسر گارد گفت نگهبانی را این جا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی این جا قدم میزند!
فلسفهی عمل تمام شده، ولی عملِ فاقدِ منطق، هنوز ادامه دارد! آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان های پند اموز ، ،